محل تبلیغات شما

 اثیری          روح در کالبد 


 

. .  زمستان سرد و خشک که تن را زیر روح سیاه و سرد خود بفشارد، و اندوه که از جانگاه صبر لبریز شده باشد. دیگر کجا جایی برای بند و پیوند می ماند؟ کجا جایی برای روح و روان می ماند؟ . 

 

وقتی هرچه هست و نیست در غباری گنگ و بیمار دفن شده باشد، لبها به چه معنایی می تواند گشوده شوند؟ لبهای مردگان با دستهایی ناپیدا دوخته شده بودند. تنها چشمهایش باز بودند. چشمهایش به حالتی شگفت زده باز بودند. چنانکه گویی دیوارها هم مایه ی شگفتی او می شدند. هوا هم. روز و شب هم. و انگار از این که بود، راه میرفت، نفس میکشید و سرما را تا دل استخوانهایش حس میکرد، در شگفت بود. انگار از این که مادری او را زاییده است، شیرش داده و بزرگش کرده است به حیرت بود. چنین چیزی راست است؟ ممکن است؟ اصلا ممکن است؟ چقدر چیزهای عجیب و باورنکردنی در این دنیا پیدا می شود؟!

 

هرچه فریاد زدم ، صدایم در نمی آمد، کسی از بین این آدمکهای زمینی قادر به مشاهده ی من نیست گویا.

 جراح: مگه سونوگرافیش را چک نکرده بودید؟

_،چطور مگه آقای دکترو

•این نوزاد که چرخ زده و با پا داره سزارین میشه !.

 

 

، چیزی نامريی من را به خویشتن خویش پیوند میداد ، و هفت حاله ی نقره تاب از جنس حریری ناپیدا و ماورایی از خط عمود مُهره های کمر تا به چندین قدم عقب تر ادامه داشت و در بین زمین و هوا همچون موج های زلال و رویایی در نوسان است

 ، کمی به جسم و کالبدی که از جنین بدنیا آمده و گریان توجه کردم ، بین دو راهی گیر کردم ، من حین سفر خودم در کاينات هستم و باید به راهم ادامه دهم ، اما

این کالبد بی من ، از هفت حاله ی نقره ای رنگش جدا میشود، یا بلکه شاید بلعکس.

بی هفت حاله ی حریر و نامريی ست که من از بَندِ اسارتِ این جسم و تن آزاد و رها میشوم. 

این هفت حاله ی حریر مانند بی جِرم و وزن همچون حرف ربطی ست بین من و این تن. 

شخصی ست با تن پوشی سفید و بلند بنام جراح ، که در بدوه ورود به دنیا به پیشواز آمده است ، و ظاهرا زیرلب چیزهایی را پچ پچ میکند برای پرستارانی که دوره اش کرده اند و همگی دهانبندی سفید بر دهان دارند جزٔ یکی  

جراح بروی چشمانش چیزی غریب گذارده و از پشت سطح شفاف و بی رنگش نگاهش را به بند ناف جنینی دوخته که نوزاد را به مادر متصل کرده جراح با لحن جدی و خشک میگوید

_ انبر و قیچی استریل بندناف 

سپس دستش را در برابر شخص کناری دراز میکند ، بسرعت ابزاری را در دستانش میگذارند ، جراح بند ناف را که جدا میکند در یک عان و ناغافل درد فیزیکی و جسمانی ای که از درک و شعور من به دور است به نیمه ی اثیری ام وارد میکند ، و از صدای آزار دهنده ی جیغ و گریه ی جسم نوزادم تمام سکوتی که در فضای اتاق حاکم بود جر میخورد ، من نمیخواهم اینجا باشم ، اینها یکسری موجود و جاندار بروی کره ی خاکی هستند که از تغذیه ی مواد غذایی که بروی سیاره شان یافت میشود برای جسم اثیری شان عضله و گوشت و استخوان ساخته اند و تن پوشی از پوست و موی و ناخن بر آن پوشانده اند ، و چنان در آن غالب نسیه و اجاره ای به خود غرره و مسخ گشته اند که گویی تا ابد ساکن و مالک این کالبد سنگین و مادی خواهند ماند. ظاهرا این آدمک ها تمام توانایی های ذاتی شان را از یاد برده اند ، و حتی حس سبک بالی و رهایی در بیکران آبی آسمانی را ز یاد برده اند ، هرچند که این جسم های زمینی و مادی ، امکانش نیست تا اینگونه بی مرز و محدوده در کاينات پرواز کرد .

مقصر نیز کسی نیست ، چون صاحب خانه ی تمامی این مستاجرین ، زمین نام دارد ، و بر زیر سقف ابی مشترک آسمان ، چند صباحی را اجاره نشین هستند و سپس باید جسمی ک به امانت از این کره ی خاکی گرفته اند را بدان پس دهند و باز خویشتن حقیقی خویش را بی جسم اثیری و فانی بازیابند و به مسیرشان ادامه دهند ، برخی حتی آنچنان سرگرم و مشغول روزمرگی ها میشوند ک از یاد میبرند سوی نور باید رفت .

در همین حین درون اتاقک سفیدپوش جراحی درون زایشگاه ، و در مرکز کانون توجه هات ، هیچ کس قادر به دیدن و مشاهده ی عینی و شهودی من نیست ، زیرا همگی با تکیه به چشمان اثیری کالبدشان قصد دیدن میکنند و چشم دل را از یاد برده اند ، 

سکوت .

گریه ی نوزاد قطع شد 

سکوت

به یکباره حاله های حریر مانند نقره تاب یک به یک از جسم اثیری نوزاد گسسته و جدا گشتند ، تا که آخرین باله ی حریر مانند نیز بکلی جدا گردید و من باز رها گشتم. ، گویی هزاران کیلوگرم وزن از روی دوشم کاسته شده بود ، باز از لمس حس رهایی و سیک بالی چنان احساس لذت بخشی بر روحم دمیده گشت که تا به سقف اوج گرفتم ، ناگه توجه ام به تکاپوی درون اتاق و پرستاران جلب شد ، صدای بوق ممتد اخطار دهنده ای بر لحظات جاری شد ، برایم کاملا عیان بود که آن نوزاد در خلا من از زندگی خارج خواهد شد ، اما خب این میان ، دلیل جدایی حاله های نقره تابی که از نوزاد گسسته و جدا گردیده من نبوده و نیستم ، پس دلیلی بر دخالت بر خواست خدا ندارم ، من اصلا گوشه ی اتاقک جراحی تکیه به خلوت تنهایی ام زده بودم و به 

گریه ی عجیب و روحخراش نوزاد گوشدل سپرده بودم که ناگه گریه قطع و پیوندها گسسته شد و من از پیوستگی ام با جسم نوزاد نو رسیده رها گشتم. 

 

(دکتر جسم بی جان نوزادی که از نفس افتاده را از مچ پا گرفته و سرو ته بلندش میکند و چند ضربه به کمرش میزند ، تا مواد و مایعات جنینی کاملا از بینی و حلق و دهانش خارج گردید و نفسی به ریه های کوچکش مکیده و سپس قلب کوچک و تپش های پی در پی که سبب پیوند و اتصال من به جسم کوچکی شد که اکنون خانه ی من است

میگویند که جسم ها قادر به سفر در زمان و مکان بشکل همراستایی نیستند ، چطور ممکن است که چنین محدود باشد؟. اما من هربار از حوادث پیشرو باخبرم و سعی به نجوای بیصداو ندایدرون میکنم امادریغ هیچ راه گریزی از تقدیر نیست. 

نمیدانم چرا یک زمان هایخاصی در مکانی خاص یک حادثه ی عجیب وپر حکمت در کمین نشسته ، و هراز گاهی به آنان بر میخوریم ، اما جسم ان کودک که اکنون سی ساله شده ، بتازگی بوجود تقدیر شک کرده ، اما من حتی نتوانسته ام از کارش سردر اورم ، 

منظور از من ، این منه در من است . 

خویشتن خویش 

 

تصادفی رخ داده 

دربیمارستان و زیر دستگاه اکسیژن

 

ماسک عجیبی گذاشته و از دو طرفین با دسته های باریکی تا پشت گوشش پیشروی کرده صورتش تجهیزاتی ساختگی و غیر معمول نصب کرده که باقی هیچ کدام ندارند ، تن و جسم با این رنگ عجیبش که همچون انعکاس رایحه ی معطر خوشبختی ست ، پرتو تابش نور خفیف ماهتاب (مهتاب) بر بستر احساس است  

چون تمام پیوست های زمینی جدا و فرسوده شده و چیزی نمانده به رهایی از این کالبد 

احساس سبکی عجیبی میکنم

 

بسوی نور باید رفت 

 

بازگشت همه بسوی اوست.

 

 

شهروز براری صیقلانی 

 

داستان بلند برتر ، عبه. صفحه110 شهرخیس.

شهروز براری صیقلانی اثر پستوی شهر خیس. صفحه 7 _ 17

داستان کوتاه شماره 10 _ 11 _ 12 از شهر خیس

، ,ی ,جسم ,های ,نوزاد ,اند ,، و ,که از ,حاله ی ,، اما ,از این

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها