محل تبلیغات شما




کلیک کنید دلنوشته شهروز براری 



 صفحه 110.  پستوی شهر خیس . 


#۱۱۰ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ، ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎﮎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی عـَــرظَــنِ قناری ، در گوشه ی انبار. -بروی ایوان گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود . درخت لرزان بید ، رو در روی حوضچه ی آبی ، ایستاده ، چشمانش را ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ، ماهی های سـُـــــرخ به رنگـ٫، آبیـ،ه سرامیکـ،های جلبکـ بسته‌ی کف حوض ، میخندند ٫- شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده اند ، از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر الوار های چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری اش آغاز گشته و ٬ﺭﻭﯼ ﺍﻧﮕشت های نرم و بی‌صدایِش ، اجرا میکند نقشه ی موزیانه ی سرقتش را. و بعد از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پا ی موش ، با حصیر ، قهر است . زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد ، درون خانه بی‌بی (سیدرباب) درحال دعا کردن است، در کوچه‌ی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از دل حادثه ی تلخ کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ، نیلیا: مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟ چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست. نیلیا: مادرجون نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مادرم پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج رفت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست ت دادم ، اونم منو دید. مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست ت داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ، رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست ت داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی! چون فکر میکردم شما فوت شدی. مادرجون-: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام ؟ نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم . مادرجون: چیکار کردی؟ وقتی داوود اومده بود سوت زده بود واسه شهریار ، و منتظرش بود ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت : (جان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه.) اما بازم منو ندید. مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت. نیلیا؛ مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا مادرجون: اینجا؟ نیلیا: آره بخودا. راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم.  

 

 



انجمن دریچه ، ادبیات داستانی شین براری        -- کلیک نمایید 



 داستان پستوی شهر خیس  صفحه 7 _ 17


#۱۱۰ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ، ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎﮎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی عـَــرظَــنِ قناری ، در گوشه ی انبار. -بروی ایوان گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود . درخت لرزان بید ، رو در روی حوضچه ی آبی ، ایستاده ، چشمانش را ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ، ماهی های سـُـــــرخ به رنگـ٫، آبیـ،ه سرامیکـ،های جلبکـ بسته‌ی کف حوض ، میخندند ٫- شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده اند ، از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر الوار های چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری اش آغاز گشته و ٬ﺭﻭﯼ ﺍﻧﮕشت های نرم و بی‌صدایِش ، اجرا میکند نقشه ی موزیانه ی سرقتش را. و بعد از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پا ی موش ، با حصیر ، قهر است . زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد ، درون خانه بی‌بی (سیدرباب) درحال دعا کردن است، در کوچه‌ی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از دل حادثه ی تلخ کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ، نیلیا: مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟ چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست. نیلیا: مادرجون نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مادرم پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج رفت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست ت دادم ، اونم منو دید. مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست ت داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ، رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست ت داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی! چون فکر میکردم شما فوت شدی. مادرجون-: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام ؟ نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم . مادرجون: چیکار کردی؟ وقتی داوود اومده بود سوت زده بود واسه شهریار ، و منتظرش بود ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت : (جان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه.) اما بازم منو ندید. مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت. نیلیا؛ مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا مادرجون: اینجا؟ نیلیا: آره بخودا. راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم.  

 

 




 قسمت های 10 _ 11 _ 12  

   شهر خیس   ازشهروزبراری صیقلانی 



۴۷.txt

47ⁿ 

غروب ، آمنه هنوز در مرز باریک خیال و واقعیت سرگردان  است. برایش سخت است که حقیقت تلخ سرنوشتش را بپذیرد. او همچنان اصرار بر زنده بودن دارد. و خود را بیوه ای جوان میداند که شوهرش بی دلیل فوت گشته. او دنبال آدرس بی‌بی ، است. و با خودش چون دیوانه ها ، اختلاط میکند.  حس غربت ، رسیده به احساسات متشنج ، و روان ِ پریشانه‌ی  شهریار.

  _آهنگ سوکی در محیط افکار مخشوش شهریار جاری‌ست. شهریار یک دل سیر ، تکیه به دیوار اتاق گریه کرده. خودش نیز نمیداند که چرا میگرید. اما خب. بی‌شک از سر ضعف نیست. بلکه کمی دلش گرفته. او به یاد می‌آورد ، زمانهای نه‌چندان دورش را. آن موقع که بیرحم و سنگدل بود. آن موقع که محبت را در کوچه خیابان ، جستجو میکرد. کم سن و سال بود . آمار تعداد دوستان دخترش از دستش در رفته بود. پسرکی شاد و شلوغ بود برای تمامی فصول. هیچ کجا شعبه نداشت. و نمایندگی هم نمیپذیرفت. بنظرش آن روزهای شاد ، در هفده - هجده سالگی ، اوج خوشبختی بود. اما اگر با خودش صادق باشد ، باید اعتراف کند که آن روزها ، قلب بسیاری را شکست. شهریار بارها به داوود گفته؛  ♪ اگه واقع بینانه نـ. نـِ نـِ ـگگاه کنیم ، من اون موقع ها ، کمبود محبت داشتم ، شایدم اونطوری خـ َـخـَ خـَــلأ درونیم رو پُـ.پـُ.پُر میکردم. ولی هرچـ چی بود ، اوضاع احوالـَ لـَم ب‍ ب‍ بهتر بود. هرکسی که از س‍ س‍ سر ترحم و دلسوزی باهاش ک‍‌ ک‍‌ ک‍‌‍ـنار اومدم ، یه روزی رسید که برعکسش ، اون رفتو ، خیانت کرد،  یا بالاخخره با یه ک‍ کاری نـ‍‍ نقره‌داغم کرد 

®حال نیز مدتهاست که از سر ترحم و دلسوزی‌ست که بخاطر ، ادب و احترام متقابلی که برای مهری قائل است، وارد یک عشق یکطرفه و نامعلوم شده. شهریار در تصمیمی احساسی و سرنوشت ساز ، تکه کاغذی بر میدارد تا نامه‌ی خداحافظی و پایانی خود را برای اتمام رابطه‌ و معاشرت با مهری ، را بنویسد. او قصد دارد تا رُک و بی پرده ، حرفهایش را بنویسد.

   ∞8∞› اما چندصباحی خواهد گذشت، تا دریابد آنچیزی که بی‌پرده بوده، نامه‌ی او نبوده، بلکه بکارتِ روحش بوده ∞8∞›

کمی بعد      _سر قرار پس از دادن نامه ، مهری با سرخوشی و بیخبری از هرآنچه ، که درون نامه نوشته شده ، او را برای یک ضیافت دونفره در اتاقش دعوت میکند. ان هم، در نیمه شب و بطور مخفیانه ، به دور از چشمان پدرش. پسرک که یک دنیا از حرفهای ناگفته و تلخ را درون نامه هایش نوشته ، و به مهربانو داده ، بین دو راهی گیر میکند ، زیرا میتواند حدس بزند که دقایقی بعد ، مهربانو با خواندن ان حرفهای رُک و بی پرده ، برافروخــــته خواهد شد . و ان زمان دیگر این چنین ، نرم و با لطافت ،  با او رفتار نخواهد کرد. 

پسرک نگاهش به کاغذ های نامه ای که در دستان مهربانو پیوند خورده، دوخته شده ، و دلش میخواهد که در جوابش برای ، خلوت شبانه ، پاسخ منفی بدهد، زیرا با توجه به حرفهای سردی که درون نامه نوشته ، دیگر زین پس این رابطه گرمایی این چنین نخواهد داشت و قـــــــلب این معاشرت ، منجـــــــمد خواهد شد. _ پسرک غــــــزلفروش ، در نَـــــــه» گفتن ، دچار مشکل و ضعف است. و باز با تمام بی میلی و شرایط موجود ، از سر احترام به ســـــــن بالاتر مهربانو ، با صدایی لرزان و بریده بریده گفت؛  بـــبـ‌ ـا.باشــد.

در مسیر برگشتن سمت خانه ، مهربانو ، سبک بال و آسوده خاطر ، خوشنود از روزگار ، مثل کودکی بی غم و سر خوش ، آوازی قدیمی زمزمه میکرد, او از قول و قرار شبانه ای که با شهریار داشت ، بسیار هیجان زده بود . و نامه‌ی شهریار را ، رؤمه وار ، نگاهی انداخت.  #متن نامه↓↓

        مهربـ ــــــــانو ، سلام . از کودکی در بیان صحیح کلمات دچار مشکل بوده ام ، یک مقدار که نه! ـبلکه هزاران مقــــدار در گفتار عاجز بوده ام . از اینرو قلم همچون زبانم و کاغذ نیز در نقش کلامم ،  بوده است. _ از دیدار اول تاکنون ، هردم تا به کنارت میرسم ، از هجوم اضطراب ، باز اسیر لُوکنَت میشوم، و به ناچار پناهنده‌ی کاغذ و خودکارم میشوم، _ تاکنون برایت شعر بسیار گفته ام .  اما شعر هایم ته کشیده ، و نوبت به حرف دل و دردهایش رسیده ، . _ بانوجان این روزها لبریز از ناگفته هایم میشوم ، در گوشه ی اتاق ، کُـــــنج خلوت دنیایم ، مینشینمـ .  و بروی کاغذی خط دار خیمه میزنم ، نآگهان احساس را با عقل سلیم و تدبیر ، رو در رو میکنم ، تا که رنگ ببازد ، زیرا در باور من ، عقل و منطق پُـــــررنگ تر است از احساس. -٬٫ آنگاه افکار از هر جهت و زاویه ، به ذهن مختوشم میکند- , و از درد بی پناهی ، قطره قطره واژه گریه میکنم -، تا که این هجم وسیع از قلمم  ، لبریز شده ،-و چکه چکه ، بر روی ، کؤیر خشک کاغذ سرریز شوند ، تا با خون آبی خودکار ،به ارامی و نرم ، حروف ها را با صداها ترکیب کنم ، - و در پیوند انها ، واژه ای زاده شود.  - و آن لحظه ، خودم را خرج در مسیر و راهِِ خطوطی موازی میکنم ، -  و برای کلمات ، خالقی بیرحم و بی‌ترحم میشوم . -٬٫ آنگاه واژه به واژه ، نقش میبندد بر فرش سفید ، آن نقش و نگاری که از بیانش عاجز بودم - سپس واژگان را به خط میکشم-٬٫  و جمله ، هایی که از کلامم متواری شده بودند ، .  جملات من ، مانند گفتارم ، دست به عصا و لنگ لنگان نیستند ، بلکه اینبار ، جملات یکی پس از دیگری ، یورش میبرند و خلا سفید کاغذ را اشغال میکنند . به امید انکه در نهآیت ، حرفهایی که ناتوان از ابراز در بیانم ، جا مانده بودند ، بر سرزمین جدید کاغذی حکمفرما میشوند . و و قدم به قدم ، نفس میزنم حروفی که نتوانسته بودم ، صدایشان کنم  -  من نقاش میشوم در آسمانی دیگر ، من خالق میشوم در جهانی کاغذی و پنهان .   مهربــــــــانو   حرفهای دلم را بر صفحه ی کاغذ مرتب و منظم  میکنم و دست به نگارش میزنم،٬٫  ناگه در ذهن خویش با خلاًی بی سوادی دچار هم آغوشی میشوم .  ، و زخمی بر چـــَنگـ ِ ،  فراموشی میزنم . عاقبت  تمام جملات و ابیات را در دره ی فراموشی ها ، اکران و تماشا میکنم. ( تا چشمِ دـل به خودکار افتاد ، هرچه اندیشه بود ، از ریشه گریخت) #مهربانو جان ، _ اینکه گفته اند،"مرد" باید محکم و قوی باشد، _غرور آسمانی و دل دریایی داشته باشد!_من اما، این وسط چیزی گم کرده ام، انگار. __ چیزی به ظرافت یک "دل"_گاهی خوشحالم و گاهی غمگین_گاهی پرواز میکنم و گاهی در سکوی غصه ها تکیه میزنم _ گاهی عاشقانه میگویم و عاشقانه غرق میشوم،_ از خیلی چیزها دلم میگیرد، تمام هستی و نیستی ام را _ به تار عشق بسته ام! آخر چقدر محکم و قوی باشم؟ _دلم یک دوست می خواهد برای دوست بودن ، و بس!   _کسی که مرا از درون گرم کند _ کسی که بی‌زبان بخواندم_ کسی که بدون چشم مرا ببیند _کسی که بودنش آرامش بیاورد و دوست داشتنش امنیت باشد کسی که حتی سکوتش نیز مرا لبریز از خواستن بکند و تمام قلبم را به طغیان وادارد  _ کسی که در پای دیوار غرورش بشکنم و اشک بریزم و عمق خواستن و اشتیاق اش را در تک تک سلول هایم حس کنم_  و مهربـ ــــــــانو جان ، من هرگز نمیتوانم برایت از یک دوست ، بیشتر باشم.  و همچنین تو.  _ پس ! پس ، خواهشن ، هرگز مرا با زخم زبان هایت ، آزار نده ، نمیخواهم تورا ، بیهوده ، در انتظاری جانسوز رها کنم ، تا با وعده ی پوچ و درؤغِ  ازدواج ، هدر رفته باشد عمری از این دو روز کوتاهه ِزندگی . វស نقطه• پایان./\√\/\√

 

 صفحه 233 -   /\√/_پس از خواندن این حرفهای بی‌سر و ته ٬ و مشکوک٬  لحظاتی سکوت بر اتمسفر ذهن مخشوش مهربانو ، حکمفرما میشود. آنچنان قلبش میشکند که صدایش را تمام درختان توسکا میشنوند.  مهربانو ، هم از غم و غصه ی این نامه ی تلخ و آن حرفهای رک و تند تیز با گریه شروع به نوشتن میکند ، و اشکهایش یک به یک تن کاغذ را خیس میکند.  مهربانو نمیداند از کجای قصه‌ی پرغصه اش باید اغاز بکند و از چه بنویسد¡!¡! ↓ 

 

شهریار جان ٬ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﮐﻼﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾت من ﺑﻮﺩﻩ ﺍم .ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﯾﮏ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ گ‍ﺮﭼﻪ ﮔﻬﮕﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾت ﺑﺎﻭﻓﺎ ماندهﺍم__ ﮔﺮﭼﻪ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﮑﻨﯽ ﻭ ﺍﺷـــــــــﮑﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ    ﺑــﻮﺩﻩ ا ـی ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻫﻨﮓ عـــــﺸ‌ ــﻖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻏــَــمـ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺍﺳﺖ ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﻣﯿـــکنم . _ﮔﺎﻫﯽ سکوتت مرا مشتاق تر میکند. و گاه ﺷﻨﯿﺪﻥ حرفهآیت با تلفظ شیرین و پرمکث بین کلماتت مرا عاشق تر میکند . شهـــریار نازنینم ﺣﺮﻓﻬﺎﯾـی کـه در نامــه ات ، نقش بسته بود ، ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻠـــخ نشست. _ﺍﻣﺎ ﺩﺍﺋﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ زنـــــده ماندن بی تو معـــنایی بدتر از مرگ است.  _من ، عادت به پذیرش شکست ندارم ،  چون هرگز پاسخ منفـ‍ـی نشنیده ام ._ و همواره سخت‌ترین و ناممکن ترین ها را خواسته‌ام و هدف گرفته ام . و در نهایت به هر طریق ممکن ، به آنها رسیده ام.  هر انسانی مانند چشمه‌ی آبی ، جاری‌ست در مسیر زندگی ، که با قدم های زمان ، به پیش میرود ، اگر در مسیرش به ‍ سدّ و مانعی مواجه شود ، آنرا دور خواهد زد و از کنار ان عبور خواهد کرد و در همان مسیر جاری خواهد شد . و من اکنون مدت زیادی‌ست که با تو در مسیر زندگی و سرنوشت ، دوست شریک همدم و همراهم. پس از من نخواه که به این همقدمی و همدلی ، بچشم یک دوستی و معاشرت ساده بنگرم.     یک انسان ، اگر هدفی پاک داشته باشد ، دیگر نیازی به استخاره ندارد ، و حتی اگر با پست ترین شیوه و روش به هدفش برسد ، بهتر از ان است ، که شکست بخورد. زیرا هدفی که همچون عشقی حقیقی ، پاک باشد ، نیازمنده اثبات شرافت در راهه رسیدن به آن نیست. _طلا که پاک است ، چه منتی به خاک است.   _، هرگز در زندگی نتوانستم ، ناکــامی را بپذیرم ، و در اضطرابم ، که با گفتن ، حرفهایی که در پایان نامه‌ات اوردی ، چه مقصودی داشتی ؟، ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﻭﯼ ، ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ_ اما مطمئن باش زنده نخواهی ماند.  _  نه! چه میگویم ، دیواانه شده ام کاش اکنون کنارم بودی ، تا میدیدی که با یک جمله ی مشکوک ، در بین هزاران جمله ی عاشقانه ، با من چه کرده‌ای ، آشوبم ، انگار هر دقیقه در سرم ، یک درخت قطع میشود و لانه ای با ۱۲ بچه گنجشک کوچک به زمین می افتد — من هم مانند تو ، شده ام ، و بعد از عمری , ناگهان ، پس از ورودت به روزگارم ، اهل کاغذ و قلم شده ام  . اما هنوز دل ندارم از خودنویس و روان نویسی كه هدیه داده ای به من ، استفاده کنم ، زیرا میترسم جوهرشان تمام شود ، اما هربار قبل نوشتن ، با یک سبد انرژی و شوق و شعف میروم جعبه ی خودنویسی که هدیه داده ای را می اورم و موقع نوشتن ، آنها را نیز کنارم میگذارم ، شهریار ، از داغ عشق توست ، که من نیز مانند خودت ، اه‍ل نوشتن شده ام ، اما نه مانند تو_ ، ولی حرفهای دلم را مینویسم‌ ، _ سه ساعت دیگر ، مانده تا به یازده شب. و من دیگر طاقت انتظار ندارم . •تمام

 

-√\/__ ®سپس مهــربانو ، سفره ی شام را برای پدر ، گذاشت و ، سر سفره ی شام ، خود نیز تمام مدت ، با غذا بازی میکرد ، و خیره به ظرف غذا ، در افکاری پریشان ، غصه خورد ، و بُغض بالا آورد . پدر ، به مهربانو نگاهی کرد ، و وجود مشکلی را در دل دخترش لمس کرد . مهربانو با فکر کردن به آنچه شهریار در نامه نوشته بود , غصه دار میشد و سرزده و بی خبر ، خشم وجودش را تصائب میکرد .  پدر ، میدانست که ، دخترش برای پنهان کردنِ مشکلات و دلخوری هایش ، ناخواسته و غیر ارادی ، چهره اش برافروخته و ، سرخ میشود و برای وانمود کردن به عادی بودن ِ شرایط ، ابـــــرو های پیوسته ی خود را بالا میدهد و از چشم در چشم شدن با او ، تفره میرود . بنابراین نگاهی به دخترش انداخت و او را صدا کرد ، – مهربانو در پاسخ ، با ابروه‍ـ‌ ـایی بالا و صورتی برافروخته ، پاسخ داد _پدر از بروز مشکلی در زندگی دخترش مطمئن شد. و دیگر هــ ــیچ نگفت_ آنگاه سکوت سردی فضای اتاق را فرا گرفت. و مهربانو سرش را بالا گرفت و با صدایی خشک و گرفته ، پرسید ؛ »جاان دلم آقاجون ؟!، بگین چیه؟ چیزی میخواین براتون بیارم؟ _  پدر پیر و سالخورده با صدای مریض و ناخوشش گفت؛» نــــه. -®در همین حال ، بادی وحشی و سرگردان از دل باغ گذشت و به پنجره ی باز رسید و ناخوانده و گستاخ ، وارد اتاق شد و به دور ، زُلـــف سفید و بلنده مهربانو پیچید . صدای  خشک و فرسوده ی لولای پنجره ، بلند شد. پدر نگاهی به پنجره کرد ، و ناخواسته به یاد همسرش افتاد و آهی از ته دل کشید ،  _ دقایقی بعد ، پدر اتاقش در طبقه ی بالا رفت و درون رختخواب ، دراز کشید و _ مهربانو ، قرص های پدرش را آورد و یك به یک پشت هر قرص را برایش خواند، تا اشتباه نخورد. و با لحن کودکانه ؤ همیشگی ٬ گفت؛♪ »آقاژون ، ژون ، بفرمایید ، این هم ، لیوان آب ، این از قرصای قبل خواب . اقاژون فردا ۲۸ صفر ماهه ، و شما هم روزه میگیری؟  _پدر پاسخ داد ؛ آره .♪ »ـ خوب شد یاادم اوردی . پس بیا و قرص های فردا رو هم برایم جدا کن مهری خانم. -®مهربانو در حال جمع کردن ، ظرفهای غذا بود که ، ادامه داد ؛ ♪ آخه اقااژون ، مگه میشه که کسی  که اندازه ی شما مریض و ناخوشه ، روزه بگیره؟ درضمن شما حتما باز میخواین تمام قرص های روز بعد رو ، بخاطر روزه دار بودن ، امروز سحر بخورید؟  این یکی هم نمیشه. مگه دکتر نگفت که روزه براتون سمّه ! از اون بدتر ، اینکه قرصای فردارو با هم دیگه یکجا ، دم سحری بخورید، هم  نمیشه.  اقاژون ، اووردوز میکنیدا ، زبونم لال  -®مهربانو نگاهی به پشت سرش انداخت ، و مکث کوتاهی کرد و از قاب پنجره خیره به سیاهی ِ ته باغ ماند. پنجره در وزش باد ، تاب میخورد ، و صدای لولای خشکش ، در سکوت مطلق باغ ، فریاد میزد.  گویی اتفاقی در حال وقوع بود.  مهـــــربانو ، پدر را غرق خواب مییابد. به ارامی درب اتاق را میبندد. و با احساسش در میان لحظات ، یتیمی سرگردان و خانه به دؤش میشود. ، و شروع به دلنویسی میکند ←›»↓

∆ شهریار من با فاصله ها مشکل دارم ، ﺍﯾﻨﺠﺎﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺴﺖ. ﺣﺲ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ ،.ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻣﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢវ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻭ ﻏﻢ ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺍﻧﮑﺎﺭﮐﺮﺩﻩ_ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﻢ ﻗﻠﺒﻢ។ ﻣﯿﻠﺮﺯﺩ، ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﺮﺩ ﺷﻮﯼ، ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﻨﺸﯿﻦ یا بلکه هم آغوش ﺷﻮﯼ ، ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣرا،  ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯽ ، مبادا  آتش عشقم را عاقبت تو خاموش کنی.  រុឹ។ … ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻢ ،ﻋﺸﻖ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ !ﺧﻼﺻﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ، លﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﻓﺪﺍﯾﺖ._ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ_ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﮐﻼﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ _ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺍﻭﻟﯿﻨﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ، شهریار خان تورو خدا ، ازت میخوام این رابطه ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ…  شهریار  شما چه کسی را از خودت میرانی و دور میکنی؟. مرا؟ منی که تار و پودم از بند بند احساس و اشعار شما بافته شده؟ منی که تمام امیدم و آینده ام به شما ، دلگرم است!! شما و وجودتان است! منی که  چنین ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻡ ، ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ و محبت هایت ، نبش ساعت تکرار از این باغ به سوی رأس کوچه‌ی هفت ، می آیم.  من از عشق درون اشعارت ، ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ _ﺍﯾﻨﮏ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺩﺭ ﮔِـــﺮؤِ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ _ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﯼ،_ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺗﻮ، ﻣﺜﻞ ﻭﻣﺎﻧﻨﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﯼ !_ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ ، ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻘﯽ، ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪﯼ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺖ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ !_ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ -- ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺭﻧﮓ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ ._ﺩﻧﯿﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ شهریار ، ﻫﻮﺍ ﭼﻪ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺷﺪﻩ ،_ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ_ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﺳﺖ ،ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻭ_ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭیﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ _ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ، ﮐﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻏﻮﺷﻢ، ﻫﻮﺱ _ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ._ شهریار ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺗﻮ ﻭ ﻗﻠﺐ ﭘﺎﮎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ، ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮐﻤﺎﻥ ﻗﺴﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ_ شهریار جان ، ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ،ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ ﮐﻨﻢ؟ ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯿﮕﺬﺭﻡ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮎ ﻭ ﺑﯽ ﻫﻤﺘﺎﯼ ﺗﻮ ، ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﮕﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ، ﺩﻧﯿﺎ، ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺑﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ را.  ﺍﯼ ﻫﻤﻨﻔﺴﻢ ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﻭ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ خواهیم کرد شهریار نمیدانم که چرا این هراس و ترس از تنهایی و غم تنها ماندن ، در وجودم ،ریشه کرده.! اما میدانم که گرمای دستان مردانه‌ات ، همچون تبری این درخت کهنه و مسموم را ریشه کن خواهد کرد از وجودم. ∆

 

            ★أپیزود یازدهم★

        (_شب‌نشینی ارواح_صدای پای طوفان)  

 

-®در دل شهر ، درون محله ی ساغر ، زن بیوه و غریب ، توانسته عاقبت خانه ی سید رباب را پیدا کند ، و بی مقدمه و از درد تنهایی و غریبی ،  به دامن پرمهر ، سید رباب پناه برده ،  سید رباب نیز مانند تمام اهالی اصیل این شهر ، خصلت غریب نوازی ، دارد . پس با مهربانی از او میزبانی میکند و گوش به حرفهای ناپخته و خامی داده که دخترک غریب ، برایش نقل میکند .  شهر ، دچار آرامشی کوتاه و کرایه ای میشود ، نسیم در کوچه باغهای شهر ، پیچید و از شهر گذشت ، خلا باد پاییزی را ، ابرهایی کینه جو و سیاه پر کردند .  درون خانه ی ربابه ، درخت بید ، به خود میلرزد ، و موش کوچکی ، موزیانه از زیر پله های چوبی ، به سمت آشپزخانه میرود  ،تا طبق شبهای اخیر ، از پاکت دانه های  ٬ارزن٫ قناری سرقت کند . _سید رباب که به تنهایی عادت ندارد ، آن شب مهمان ناخوانده ی خود را ، با اصرار پیش خود نگاه داشته ،   باد سرکش و آشوبگری به خانه ی سید رباب میرسد و حصیری که بروی ایوان بود را با خود به ته حیاط میبرد ،  سید رباب  به خوبی میشناسد این سکوت مبهم ِ پاییزی را . در میان صحبتهای، مهمان خود ،   از اتاق بیرون می اید  تا ، حصیر را بردارد .  از صدای باز شدنِ درب چوبی و قدیمی اطاق ، موش که در حال سرقت دانه های ارزن بود ، سریعا فرار کرد و به داخل سوراخ خود بازگشت.  گربه به خوبی صدای پای موش را میشناسد . اما زیر پوست این خانه ی قدیمی ، چیزی غیر معمولی در جریان است، _ 

و‌کاسه ای زیر نیم کاسه پنهان شده که  تنها به لطف گذر زمان  ، آشکار خواهد شد .     _سید رباب   قفس قناری خود را از سر ایوان به داخل ، انباری میبرد ، تا از باد و بارانی که ، در راه است ، در امان بماند .  و سپس پاکت دانه ی پرنده اش را برمیدارد و سمت انبار میرود تا برایش دانه و اب بگذارد ،

 و با هر قدم ، مقداری از دانه های گندم ، بروی زمین میریزد .  در این حین ، گربه ی سیاه و مرموزِ خانه، که بروی ایوان، خیره به حرکت موضون و لرزان  برگهای درخت بید بود ،لحظه ای به اسمان و عبور ابرهای تیره چشم میدوزد  .و ناگه  توجه اش  به جای خالیه قفس قناری در بالای سرش جلب شد . و زیرکانه ، دنبال رد پای دانه های ارزن راه می افتد. و در نهایت از لای درب نیمه باز ، وارد انبار میشود. و با رنگ سیاه خود، به اسانی در کنج تاریک انبار ، پنهان میشود . اینبار ، قناری نیز همچون بی‌بی ، میزبان مهمانی ناخوانده است ، و جوجه کلاغ خانه‌بدوش که روز گذشته مسیرش به بن بست حرمت افتاده بود و به دستان پرمهر بی‌بی ، نجات یافته ، درون قفس و در ضلع چهارم آن ، غریبانه کِص کرده و در لک خود فرو رفته. جوجه در مقایسه‌ی خویش با قناری ، هرلحظه هزاران بار آرزوی مرگش را میکند. نه رنگ و لعاب زیبایی ، نه پر و بال خوشگلی ، نه صدای گوشنوازی ،

   قناری نیز از فخر فروشی ، سیر نمیشود.  جوجه کلاغ اگر از هم قفس شدن با چنین پرنده ای باخبر بود ، هرگز به دستان مهربان بی‌بی پناهنده نمیشد ، و دندان های تیز گربه‌ی سیاه را ترجیع میداد. زیرا آنگاه نهایتن یکبار دچار مرگی با عزت میشد ، نه اینچنین که روزی هزاران بار ارزوی مرگ کند.  درون محله ی سرخ ، علی ، چشم به جاده دوخته ، و ساکت و خاموش به نجوای شهر گوش میدهد. او  نیز  این سکوت مبهم و ناگهانی را خوب میشناسد، که به تعبیری دیگر ، آرامش پیش از طوفان است. گویی با صدای ، بیصدا ، شهر آمدنِ طوفان را در تک تک کوچه پس کوچه هایش جار میزند ._ فریادی که از حنجره برآید ،  را همگان میشنوند، اما  این فریاد بی صداست ، و شنیدن ، ناگفته ها زیباست. درون ذهن ، خسته و منجمد علی لحافدوز ، غیر از چشم انتظاری ، چند بیت شعر از جنس مرغوب نو اما کهنه و قدیمی نیز،از شاملو میتوان یافت  ؛ *خاموشها گویاترند ، گاه از درب و دیوار میبارد سخن.  و گاه از عمق ، یک نگاه .   آشنایی با زبان  ، بی زبانان چون ، ما ، سخت نیست . گوش و چشم است ، مردم را بسیار ، اما دریغ.  گوشها هوشیار ، نه!_ چشمها ، بیدار نیست. * 

       در میدان شهر ، ساعت ، سینه خیز به سوی یازده شب ، پیش میرود .  داوود ، در تب شدیدی میسوزد و مادرش ، او را پاشورا میکند ، تا بلکه بتواند دمای بدنش  را پایین بیاورد . و بی وقفه ، پارچه ای سفید را با ابی سرد ، خیس و مرطؤب میکند. و بروی پیشانی و پاهای داوود میگذارد. و نیلیا از شدت غمِ دوری و دلتنگیش نسبت به داوود ، بیتابی میکند ، در  خواب حرف میزند و هزیان های زیر لب را هر چند لحظه در میان ، زمزمه میکند. کمی بالاتر ، پشت درختان عریان هلو ، آخرین برگ زرد نیز افتاد. و سکوت سردی باغ را در اغوش گرفت. سگها ، بی وقفه و پیوسته پارس میکنند. زیرا باد بؤی طوفان ، را برایشان آورده‍.

_نور ضعیفی از چراغ تیرچراغ برق سوی حیاط خانه‌ی بی‌بی تابانده میشود ، بالای درب  چوبی و پوسیده‌ی اتاقِ سیدرباب ، تکه‌ای لوزی شکلی که از سالها قبل شیشه‌اش شکسته ‌است دریچه‌ای برای ورود نور شده ، و گاه باد و بوران نیز همراهه نور و یا تاریکیِ شب از آنجا بداخل اتاق جاری میشود، روحِ گربه‌ی سیاهی که در این خانه سکنا گزیده ، ناله‌ای خوفناک سر میدهد، ناله‌ای که موی بر تن انسان سیخ میکند، و این ناله‌های بی‌دلیل ، گواهِ این امر میشود که اتفاقاتی در حال وقوع است. گهگاه در لابه‌لای عبور ابرها ٬ ماه رخ مینماید. پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند. جوجه کلاغِ آواره‌ی شهر، که هم قفس با قناری شده٫ نمیداند که میتوان درون قفس آسوده خوابید با که خیر. او بین دو راهی گیر کرده ،  بچه موشی  از عمق سوراخِ دیوار انتهای انبار ظهور کرده و لحظه‌ای بعد با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود ، جوجه کلاغ نمیداند از آن باید بترسد یاکه نه!؟ از طرفی برایش پرواضح است که موش خودش از چیزی هراس دارد و تهدیدی محسوب نمیشود . اما از سوی دیگر ، به وج مشترک موش با گربه فکر میکند، اینکه هر دویشان سبیل دارند. دراین بین از فرط خستگی ، خوابش میبرد.    خلوت آسمان را توده اَبرِ کمین کرده‌ای در انتهایِ اُفُق خط میزند که تیرِگیَش اِنگار بر ابتدایِ شهر خیمه زده است  طوری که کوچه‌های باریک با دیوارهای کوتاه و بلندِ آجُرپوش، رنگ باخته‌اند و همچون تصویری قدیمی درون یک عکس نُستالژیک   ،به سبک سیاه و سفید درآورده.  باعبور توده‌ ابری ضخیم و عصیان زده از روبروی هـــلال ماه ، نور به سطح شهر راه میابد . نور ابتدا به شاخسار و عریان درختان هلو درون باغ دیبا ، میتابد و سایه‌ای مُـبهَم بر تن خانه‌ی انتهای باغ پدیدار میشود.   نورِ ماه‌تـــــاب در ابتدای شبی پاییزی درون کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر، هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد.  چهره‌ی نیمرخ و هلال شکلِ ماه ،ابتدا محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی سر میکشد و در سیاهی براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد.  تا بعدتر با شیب و اِنحنایی باریک و ملایمتر از این سمت دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند، از پشت سر بیاید، شهر را پُـر کند، و کمی مانده به صبح با طلوع خورشید از پشت کوههای البرز فرار کند.

سوشا (پسرکـ ، ساکن خانه‌ی وارثی)  پس از یک روز سخت کاری ، از فروشگاه به سمت خانه ی نیمه مخروبه‌ی وارثی حرکت میکند.  او حسی مبهم دارد ، هم خوشحال است  از اینکه ، لیلی برای شام به او  ظرف دربسته ی کوچکی داده  ، و هم کمی نگران است از عاقبت این عشق ممنوعه . او در  درون خانه ی وارثی ، غمهایش را دود میکند ، و در تاریکی محض ، با افکارش و نور آتش سیگار تنها مانده. و گهگاه ، لیلی در افکارش رژه میرود ، اما از طرفی محبتهای اقای فراز ، او را مدیون و پابند میکند ، و از طرفی دیگر ، ابراز عشق و علاقه ، از سوی لیلی ، او را بسمت ، چیدن سیب سرخ حوا ، سوق میدهد. اما او حتی در خیال خود ، حاضر به شراکت در چنین خیانتی نیست. و  وجدان با او دست به یقه میشود ، و افکارش را جـــر میدهد.و تنهایی  هربار تکه ای از او را زنده زنده برای کودکانش می برد . دندانی را - در کتف چپش حس می کند. دردی را که مثل علف های باغچه در او پخش می شود. ترس- دو دستش را به پنجره‌ی خانه‌ی نیمه مخروبه گذاشته بود و اورا نگاه می کرد . مورمورش می شود- وقتی در رویا ،همـ آغوش میشود با لیلی(زنی شوهر دار) -عاقبت درون  افکار ، فراز هم با طناب دار می اید تا برچسب خیانت را به او بزند- پسرکــ در فرار از این افکار ، میرود تا ســــر کوچه سیگار بخرد- در غیابش ، یکــ عشق ممنوعه و کوچکــ زیر پوست فروشگاه ، بذر حوس و خیانت را میکــارد و روز به روز  بزرگ می شود-- یک دستش پشت ٫ مردانگی و چشم پاکی ،دست دیگرش- پشت حوا و حوس، دارد خورده می شود  -  پسرک که برگردد چگونه بدون دست ، سیگارش را روشن کند؟-

  در سمت دیگر ماجرا ، بعد از میدان گل، درون محله ای شیک ،اقای فراز در خانه ی عیانی و دوبلکس ، در حال ته تراش کردن بافور خود و بیخبر از غم دنیاست. و در اتاق بالایی ، لیلی ، در حال دلنوشتن است. و بین دو راهی، عشق و خیانت گیر افتاده. اما او بی اعتنا به مفهوم خیانت است. و در توجیح این عشق ممنوعه ، اختلاف سنی زیاد ،سردمزاجی و بی میلی شوهرش را ، مقصر میشمارد. او که از خانواده ای روستایی و فقیر می اید ، هرآنچه را که در زندگی خود کم دارد ، در وجود سوشا میبیند ، و در خیال خود ، زندگی با سوشا را ، اوج خوشبختی و سعادت میشمارد ، سوشا درون تخیلاتش تصمیم میگیرد که لیلی را برای اولین بار به نوشتن نامه‌ای  عاشقانه وادار کند ، پس در خیلاتش میپندارد که نامه ای با دست لیلی در حال نوشته شدن است،          ً۱۰:۵۷`متن نامه↓

∆ سوشای نامهربانم سلام . این میان انکه دلبسته به قلب مهربان  تو ، تنها من هستم. این من هستم که در راه عشق تو ، با هزار طرفند ، فراز را راضی به سپردن مدیریت فروشگاه ، به تو کرده ام.  اما اکنون از بی توجهی تو ,  نسبت به خودم ، با قلبی پر از حسرت تنها مانده ام و هیچ نفسی ندارم . من از بی مهری تو ، مثل برگی خشکیده ام ، هیچگاه خودم را اینگونه پریشان و خراب ندیده ٱم. مثل ستاره ای خاموشم ، حس میکنم در دنیا نیستم و بی هوشم. _مثل کویری خشک ،  آرزویم قطره بارانی از جنس محبت است. _این روزگار من است ، قلبم به چه روزی افتاده است. - نمیخواهی بشنوی نوای دلم را ، دقیقا همانگونه که من نمیخواهم بشنوم صدای همسرم را.  

من نمیخواهم به یاد بیاورم گذشته ی پر از غمم را._ نمیخواهم این زندگیه ، بی عشق و اجباری را. من تاکنون در فراز جزء عطش و عشق به ثروت ، چیز دیگری ندیده ام.  ، بگذار اینگونه بگویم که نه من فراز رامیشناسم و نه قلب بی عشق او را._بگذار  با خودم بگویم که هیچ اتفاقی نیفتاده ، با شکست روبرو نشده ام ،یا که هرگز تن به ازدواجی زوری و از سر اجبار نداده ام .  سوشا ایا تا به حال عاشق نشده ای!؟ کاش میشد ، رویاهایم را به حقیقت تبدیل کنم.  کاش خاطره های تلــــخ زندگی با فـــــراز میسوخت ، کاش تعبیر میشد ، و میرسید لحظه ای  که سرم بر روی شانه هایت باشد ، دستم درون دستهایت باشد، لحظه هایی که در کنارت در فروشگاه هستم ، احساس امنیت میکنم . 

 و در خیال خود ، رویا میبافم  و، هر شب با رویای تو به خواب میروم، کاش میشد همه اینها واقعیت بود .  ، تا دیگر دلم در حسرت این رویاها نمیسوخت ، و اینقدر  قلبم چشم به آمدنت نمیدوخت_ یعنی میتوانم  با عشق تو ، تا عرش کبریا بروم ، یعنی میتوانم یک آغوش ، پر از عشقت کنم . _یعنی میتوانم برای همیشه عاشقت بمانم.  آرام باشم و آرام  نفس بکشم. سوشا جان . مدتی‌ست بدجور حالم بد است ، فکر کنم دیوانگی محض است که هنوز درون زندگیه بی عشق و تلخ فراز مانده امدریاب مرا. پایان نقطه∆

 

          »★داستان‌دوازدهم★     

               ((کمینگه حادثه))

 

     __-® ۱۱:۰۰زنگـــ ساعتــ گــرد ،شــهرداری ، بصـــدا در میاید. و یــــــــازده بار تـکرار میشود.  چندقدم جلوتر از درب بزرگ و چوبی ِ، اداره‌ی پست سابق ، مجسمه‌ی ،سرباز کوچکــ شهر بنام میرزا با اسب خاجـــه اش ، ایستاده و اولین قطرات باران ، بروی اسب سیاهه میرزا میبارد. و آنسوی رودخانه‌ی زر ، پسرکـــ ـغزلفروش (شهریار) بندهای پوتین جدیدش را سفت میکند ، و در دل بسم‌الله میگیرد ، تا از خانه خارج شود ، درب را به آرامی باز میکند تا مادرش بیدار نشود ، این شب ، مانند شبهای دیگر نیست برای پسرکــ . _ گویی صدایی از اعماق وجودش او را میخواند و به او بیصدا نجوا میدهد و پسرکـ نیز ، دلشوره‌ی عجیبی میگیرد. و  تجربه به وی ثابت نموده که هرگز ، احساسش به او دروغ نمیگوید . و حرف مادرش در ذهن او تکرآر میشود که روز قبل گفته بود ، کابوس پریشانی دیده ، که در خواب موشی در لباسهایش افتاده .     شهریار سوار بر پوتین های نو و به زیر کلاهی لبه دار ،  از خانه‌ خارج میشود . نگاهی به زمین می اندازد، زمین خشک است ولی اسمان ابری ست ، چند نفس بالاتر به جلوی درب بزرگ باغ توسکا، میرسد ، و قطرات باران از پشت یقه ی او به گردنش میبارد و او قدمهایش را تندتر میکند، اضطرابی عجیب وجودش را تصائب کرده . شهریار وارد باغ میشود . باغ در نظرش به شکلی عجیب و مرموز و عریان است ، پسرک در نقش اول ، درون صحنه ی قصه ئ خود ، و غرق در افکارش ، میشود ، از دریچه‌ی چشمانش ، لحظات را به پیش میبرد .  و برای باردیگر همه چیز را مرور میکند. اینکه روزقبل تصمیم به قطع رابطه داشته و درون نامه اش‌برای مهربانو نؤشته بوده ،و پس از دادن ان به دستان مهربانو، با دعوت برای  نوشیدن چای  روبرو گشت و باردیگر در ، نه ، گفتن با مشکل مواجه شد و در رودروایسی گیر کرده و در اخرین واژه ، با لکنت زبانش ، گفته بود  ؛ بـ بـــا.ــبـاشد.    -®صدای جیرجیرکها ،  غائب ترین عنصر ان شب به گوش میرسد. ٫_برگ خشکـ و زرد ـی سوار بر باد کُهلـــی از مقابل قدمهایش ، عبور میکند و انسوی سنـگـ فرش ، به نیمه ی دیگر باغ میپیوندد. ٫_ برای بار دوم ، چشمانش به صورت باغ می افتد و اینکه باغ به شکل شرم آوری و عریان است. گویی دلش از دریچه ی چشمانش ، با نگاه به او ، چیزی را اشاره میکند ، اما پسرک نمیتواند دقیق متوجه ی این احساس غریب شود. و سوار بر خودشیفتگی هایش از  خط فرغ وسط باغ ، که سنگ فرش شده ، بسوی انتهای باغ پیش میرود. و از دور زُلف سفید مهربانو را میبیند که در سیاهی شب خزان ، موج میزند در باد. ٬_ چشمان کنجکاو ، اجاره نشینانی که ابتدای باغ از پشت پنجره های کج خیالی ، به قدمهای وی دوخته شده ، در فکر پسرک سنگینی میکند. مسیر باقیمانده ، از قطرات درشت باران ، خیس میشود . و همزمان بادی سرگردان ، پشت پای پسرک را جارو میکند ، و پسرک از دل زرد باغ به اغوش گرم یار میرسد. ٫_ بطرز یک نواخت و هماهنگی ، تمام لحظات ، خاکستری به چشم می ایند. و بی صدا و ارام ، سری به معنای سلام برای هم تکان میدهند ، شهریار نگاهی به پنجره ی اتاق بالایی می اندازد ، و خاموش بودن برق ، گواه بر خواب بودن پدر مهربانو است. پسرک با وسواس خاصی بندهای پوتینش را شل میکند و از پای در می اورد . بچه گربه ی کوچکـ مهربانو ، با بندهای اویزان و سفید پوتین ، بازی میکند و همچون دشمنی فرضی ، به ان حمله میکند .  شهریار پوتین ها را جفت میکند و با لکنّت به ارامی میگوید؛ ســ سـ َـسـلام.    -®پابرچین وارد اتاق کوچکـ و چوبی َ مهربانو میشود. و ضلـــع چهارم اتاق را انتخاب میکند تا ، تکیه به کنج ان بزند. نگاه مهربانو برخلاف سابق ، برق ندارد. ؤ مضطرب است.  اتاق به رنگ  افسردگی‌ست. ٬_ جغد شومی روی بوم ، خانه‌ی ته‌ باغ مینشیند و با صدای دلهره اورش ، تقدیر را خبر میکند. و باغ در لحظه ای منجمد و سرد ، پیچیده میشود به دور تقدیری جدید ، از بازیهای روزگار. در یک عان آرامش از شهر پر کشید ، تا باد و باران ، همدست ، همراه شوند . ٫_آنگاه بارانی که روزها ، بالای شهر ایستاده بود ، به شهر رسید و عاقبت بارید!.  آسمان دریایی طوفانی شد. و موج موج باران ، بر تن سرد باغ ، بارید.  درون محله ی ساغر ،در خانه ی حرمت پوش ِ سید رباب  پنجره های چوبی در هجوم باد و بوران باز شدند . و برق از شه‍ر گریخت. و روزگار تاریک گشت.  ٫_مادربزرگ نیلیا ، کبریت و چراغی اورد ، و در دل تاریک حیاط ، چشم بسته با دستانش دیوار را لمس میکرد تا به درب انبار برسد و نفت برای چراغ کوچکش بیاورد،  درون خانه‌ی رباب ، موش با صدای رعد ، از ترس گریخت.  گویی باران شلاقی به دست گرفته بود ، و بر سقف کج اتاق رباب تازیانه میزد. ٬_و زیر درد این تازیانه ، سقف ناله میکرد. از شکاف بین چوبهای سقف ، چکه چکه ، گلهای سرخ فرش خیس میشد. ، درون باغ زرد ، مهربانو که چراغ روشنایی کوچکی بین خود و اغوش یار گذاشته بود ، نگاهش در  سایه‌ی شاخسار ، گیر میکند  و افکارش نخ کش میشود . ناگهان به یاد مستاجرهای کنجکاوی می افتد که ، همواره ، پشت سرش صحبت میکنند. بنابراین به یاد  پوتین های شهریار می افتد و ، برّاق و چابک از جایش بلند میشود و با تکیه به عقل سلیم ، از سر احتیاط،  پوتین ها را از جلوی درب اتاق برمیدارد و به زیر صندوقچه ی پیر و فرسوده ای پنهان میکند که در پستوی ایوان است. بانو ، با قدمهای نرم و ظریف ، میرود تا چای بریزد برای مهمانش.  سکوت فرا گرفته انتهای باغ را. که ناگهان فنجان از دست مهربانو می افتد و  صد لحظه میشود! باغ شبانه ، درگیر وقوع حادثه ای میشود. بانو با فنجان تَرَک خورده‌ی ، سفید و گلسرخی چای میاورد. و به بهانه ی سرد شدن ، هوا ، خودش را کوچک میکند و در کنار شهریار جای میدهد. شهریار لبخندی مصنوعی بر چهره مینشاند. و برای انکه مهربانو را دلسرد نکند ، و جواب محبتش را بی جواب نگذارد ، دستی بر سر بانو میکشد .  ، اما اینبار اوضاع بر طبق روال پیش نمیرود. وحین نوازشی عاشقانه ، انگشتهای پسرکـــ لای موههای فــــــر بانو گیر میکند.   ∞8∞ْـ ٭راوی:←{چند صباحی خواهد گذشت تا پسرک بفهمد انچه گیر کرده انگشتانش نبوده ، بلکه خودش بوده که در کمینگـــــه حادثـــه به دام افتاده}›∞8∞ْ پسرکــ در فرار از احساسی شدن ، و اوج گرفتن عواطف 

 

 

 



 قسمتی از اثر  داستانی   شهر خیس 

صفحه 108


د.  چند پرده بالاتر. دور از چشمان منتظر مهربــــــانو، -غروب به آخر هفته رسیـــــده ، آنگاه که  روشنایی غروب کند ، تاریکی جمعه شب از روبرو خواهد رسید . پسرکــ خانه به دوش ،به قبرستان شهر رسید.  -صدای جــــیکـ ـجیکــــ گنجشــــکهایی بروی شاخه ای خشکـــیده . ٬_چهره‌ی آشنایِ خودش و انعکاس بروی سنگ گرانیتی. ٬_عبور خاطره‌ای ناخوانده در یاد. ٬_رقص شعله ی شمع در بــاد. ٬_سکوت مات و مبهوت بر چهره‌ی پسرک، تعبیر یک فریـاد . ٫٬_نگاه پـُرعَطَشِ گلدانها به بطری کوچکـ آب . ٫٬_نفسهای آخـَر یک گل شمعدانـــی ، با ریشه‌ای بیرون از خاک. ٫٬_مَــردُمانی غمزَده و خُـــرافاتی. ٬٫_تعارفــ و پخش حَلوای خیراتی.  ٫٬_صدای تَلٓاوَت آیــٰات قُـــرآنــــٓی ٬٫_ظهــور مردی قرآن بدست ، از پشت سـَـر. ٫٬_هجوم عطــر مشهد به بوی گُـلآب، ٫٬_عبور  لنگـ لـــنگان پیرمردی عصا به دست. ٫٬_همراه با فحش هایــی در زیرلب .  ٬،٫ـــ چهره‌ی خاکستری و دودگرفته‌ی جَوانــکی بـیکار و بیمار  ٫٬ــ٬ روسـَـری رنـَـگ رفته و آفتاب سوخته‌ی دختری گُـــلفـُروش ،ــ رقابت بین ناله‌های برتر و زَجـه های پُرغــــَـم، درون مداحــان وِلگَرد ،ــــ٫ وَزِشِ نَـسیم پاییــزی و فَـرار شُعله ی لرزان شمع.  ،ـ٫ خنده‌های کودکانه‌ی دختربچه ای سرخوش از دور دست  ٬ــ٫ شاخه گلــی بیخـار به اسم گلایل و فرجامی تلخ، پر پر شده بر تن سرد سنگ قبری جوان ،  ‚٬ــ،سرقت دبه‌ی سوراخ آب ، برای چند لحظه از قبر همسایه. __سوشا نگاهی به آسمان میکند و رسیدن شب را میبیند ، و راه می افتد . در مسیر برگشت ، از یک عابر ، ساعت را میپرسد؟ اما گویا صدایش را نشنید. زیرا بی اعتنا از کنارش عبور کرد. سوشا ، سرایستگاه اتوبوس ، از فردی که چشم انتظار اتوبوس نشسته ، ساعت را میپرسد! اما اینبار نیز پاسخی نمیشنود. سوشا از دکه ی کوچک رومه فروشی ، تقاضای چند بلیط برای اتوبوس درون شهری را میکند. مرد داخل کیوسک ، بی اعتناء به تقاضای سوشا ، به تخمه خوردن و گوش دادن به رادیو ، ادامه میدهد. سوشا اینبار ، محکم با انگشتش به شیشه ی کیوسک میکوبد ، و تقاضای بلیط میکند. مرد با چشمانی متحیر ، و نگاهی متعجب ، از روی صندلی اش ، بلند میشود ، و از درب کوچک کیوسک بیرون می آید ، و سمت سوشا میرود ،  سوشا چند قدم عقب میرود و منتظر واکنش طرف مقابل میماند.  صاحب کیوسک ، اطرافش را نگاه میکند ، گویی دنبال چیزی میگردد، صدای ترمز اتوبوس شنیده میشود ، سپس سوشا سمت درب اتوبوس میرود ، دربها باز میشوند ، و سوشا سوار میشود ، جایی برای نشستـن نیست ، او سرپا میماند از نفر کناری ، مسیر و مقصد اتوبوس را سوال میکند، اما پاسخی نمیشنود. و سوشا سرش را به حالت تاسف تکان میدهد.   

او درون قاب آیینه خیره میماند ، کمی اینسو و آنسو میکند گردنش را !. چشمانش از شدت تعجب منبسط میماند ، او درون تصویر آیینه دنبال خودش میگردد ، اما! نیست که نیست . 
او سراسیمه از جایش بلند میشود و از درون اتوبوس خودش را به حاشیه ی خیابان شیک می اندازد ، کمی به خودش دقت میکند ، اما هیچ زخم و خراشی بر نداشته ، احساس درد و کوفتگی نمیکند ، صدای غرش رعد و درخشش نور آذرخش برق مانندی ، دل آسمان را میشکافد . و آسمان قیرگون رو پیش چشمان مضطربش به دو نیم جر میدهد ، قطرات باران شروع به باریدن میکند ، و او .
آیا خیس خواهد شد؟ 
مفهوم خیس شدن از یادش رفته ، زیرا هیچ حسی را لمس نمیکند ، نه گرما ، نه سرما ، نه خراشیدگی و زخم ، نه عطر ، نه خستگی ، نه تشنگی ، او سوی جرعه ای از نور ، پر میکشد و هجرت میکند .  
و اما. در پستوی کوچه اصرار
صفحه 110 شهر خیس از شین براری نشر منثور مجد . پوررستگار گیلان . 

 منیره و بارداری . 



 

 

 

نویسنده: شهروز براری صیقلانی

 منیره با ابروهایی پر و پشت لبی پرتر از آن ، شالی را شه دور سرش پیچیده بود، روی راحتی چرمی نشسته بود، به صحبت های زن های کنارش گوش می کرد و نگاهش از دهانی به دهان دیگر حرکت می کرد. و زیر لب این جملات را می گفت و نحوه گفتنش را توی ذهنش تمرین می کرد

دا

 میخوام حامله بشم، یعنی باید حامله بشم”

زن های با شکم های برآمده مثل توپ از کنارش رد می شدند و هر یک خبر از وقت زایمان خود می دادند. یکی دو مرد هم برای همراهی و نازکشی همراه همسران خود آمده بودند.

پیرزن پرحرفی که یک چشم نظرهم به روسری اش وصل بود و خال گوشتی روی لپش  ، کنارش نشسته بود.  همراه عروس پا به ماهش آمده بود و مدام  از سختی های داشتن بچه و بی وفا بودن آنها در این روزگار می گفت، که زنی در جمع با صدای بلند حرفش را تایید کرد:

-بزرگ کردن بچه اگه اسون بود که

با درد زایمان

شروع نمی شد. زن بدون آرایش بود و صورت ورم کرده ای داشت . تک و توک سفیدی ریشه موهایش معلوم بود . دستی بر کمر  و دستی روی شکمش از مشکلات دو فرزندش می گفت و با اشاره به شکمش از وجود ناخواسته سومی شاکی بود.

منیر حوصله شنیدن این حرفها را نداشت و دوست داشت سریع تر نوبتش شود . پیرزن سربرگرداند تا علت حضور منیر را جویا شود در حالی که  دکمه پالتویش را بازمی کرد بی مقدمه  گفت:

-این گر گرفتن تنم از همون هشت سال پیش  که یائسه شدم شروع شدم. تو که نشدی هنوز شدی؟ شدی؟

منیر با این که می دانست اغلب دو سه سالی بیشتر از سنش نشان می دهد ولی با سوال پیرزن عرق سردی پشتش نشست و

شروع کرد به تند تند پلک زدن .هر وقت موضوعی ناراحتش می کرد به همین حالت می افتاد. همیشه  از تغییر موقعیت خود فراری بود. اولین بار هم در چهارده سالگی خونریزی دردسر ساز نه هر ماه که به سراغش آمد حس بدی داشت .وقتی احمد  او را از دنیای دخترانه اش به نگی پرت کرد هم حس خوشی نداشت. همین طورحس خوشی برای رسیدن به یائسگی نداشت. هنوز خود را جوان می دید و با این که چند سالی نمانده بود باورش نمی کرد.

ولی  برای فرار از جواب دادن” ببخشید” آرامی گفت و پیش منشی رفت و خود را با بروشور های روی میز سرگرم کرد. پیرزن هم با نگاهش او را تا پای میز دنبال کرد و خود را به صندلی کناری اش رساند و سر صحبت را با دیگری باز کرد.

با اشاره منشی به سمت در اتاق پزشک رفت . سالها با دکتر نریمانی آشنا بود .دکتر نریمانی به احترامش بلند شد و با هم دست دادند و منیر روبرویش نشست. قبل از احوالپرسی های مرسوم منیر خیلی سریع و بدون مقدمه چینی گفت

من میخوام حامله بشم!یعنی باید حامله بشم. الانم اومدم هر ازمایش و توصیه ای که نیازه انجام بدم.

دکتر نریمانی لبخندی کنج لبش انداخت و گفت

-حالا حاضر شو معاینه بشی. چه خبره ! همین طور فیتیله بالا و بی ترمز داری میری؟

-جدی میگم

-خوبی تو؟احمد چی میگه؟اونم راضیه؟،

احمد خبر نداره!

-به قول مامانم گل شما زن و شوهر رو از یه تغار برداشتند . پارسال اومدی گفتی دادخواست طلاق داده و تصمیمون جدیه. حالا این جوری. اینا رو بیرون مطب هم می تونستیم با هم حرف بزنیم . اومدی وقت این بنده خداهای رو گرفتی

-ببین شوخی نمی کنم

-پارسال یادمه گفتم  تو الان چهل و خرده ای سنته چه وقت جدایی الانم میگم تو این سن حاملگی ضرر داره ،پوکی استخوان و هزار تا چیز دیگه که تو از من بهتر می دونی

پس از سکوت کوتاهی از پشت میزش بلند شد وکنار منیر نشست.

چت شده؟سرحال نیستی!چیزی شده؟

منیر بغضش را فرو خورد وبه اشک حلقه زده شده  اجازه فرود نداد.کمی این پا و اون پا کرد و گفت

چه جوری بگم که دلم داره اتش می گیره میثم سه هفته پیش کم کم دچار مشکل حرکتی تو پاهاش شد

منیر  لرزشی در صدایش افتاد ، ادامه داد:

حالا هم  کامل فلج شد .دکتر هام هنوز علتش رو نفهمیدند!

لبخند روی صورت دکتر نریمانی ماسید و با سکوتش دنبال کشف بیشتری بود.بغض امان منیر را نداد و اشک ها مانند شیر آبی که بعد از قطعی با فشار بیرون می آید بیرون ریخ

و روی شال آبی رنگش لکه انداختند.

همان طور که با پشت دستش اشک را پاک می کرد گفت :شنیدم اگه بچه دار بشم و از خون بند ناف بچه ام استفاده کنم شاید بشه کاری کرد. خودمم در همین حد می دونم.ولی من باید حامله بشم .

دکتر هنوز دنبال کشف بیشتری بود و سکوت کشداری برقرار شد. می دانست منیر از ترحم و دلسوزی های نمایشی هم خوشش نمی آید.

منیر با گریه کمی آرامتر شده بود و فقط به حامله شدن فکر می کرد. یاد اولین بار که سر میثم حامله بود افتاد .۱۵ سال پیش بود شکم بر آمده اش را از همه پنهان می کرد و خجالت می کشید . این بار هم در آن سن به دنبال راهی بود برای پنهان نگه داشتن شکم! همان طور که سالها کل زندگی اش را از همه پنهان کرد.

به راضی کردن احمد و آشتی با او فکر می کرد . آیا می توانست او را ببخشد که با زدن برچسب  سرد مزاجی سالهاست با او کاری ندارد و جفت تنش را همیشه بیرون از خانه پیدا می کند ،  ولی مثل همیشه میثم تنها بهانه زندگی اش بود.

 

کلاس داستان نویسی شهروز براري صیقلانی 

تیرماه1392


 

 


 اثیری          روح در کالبد 


 

. .  زمستان سرد و خشک که تن را زیر روح سیاه و سرد خود بفشارد، و اندوه که از جانگاه صبر لبریز شده باشد. دیگر کجا جایی برای بند و پیوند می ماند؟ کجا جایی برای روح و روان می ماند؟ . 

 

وقتی هرچه هست و نیست در غباری گنگ و بیمار دفن شده باشد، لبها به چه معنایی می تواند گشوده شوند؟ لبهای مردگان با دستهایی ناپیدا دوخته شده بودند. تنها چشمهایش باز بودند. چشمهایش به حالتی شگفت زده باز بودند. چنانکه گویی دیوارها هم مایه ی شگفتی او می شدند. هوا هم. روز و شب هم. و انگار از این که بود، راه میرفت، نفس میکشید و سرما را تا دل استخوانهایش حس میکرد، در شگفت بود. انگار از این که مادری او را زاییده است، شیرش داده و بزرگش کرده است به حیرت بود. چنین چیزی راست است؟ ممکن است؟ اصلا ممکن است؟ چقدر چیزهای عجیب و باورنکردنی در این دنیا پیدا می شود؟!

 

هرچه فریاد زدم ، صدایم در نمی آمد، کسی از بین این آدمکهای زمینی قادر به مشاهده ی من نیست گویا.

 جراح: مگه سونوگرافیش را چک نکرده بودید؟

_،چطور مگه آقای دکترو

•این نوزاد که چرخ زده و با پا داره سزارین میشه !.

 

 

، چیزی نامريی من را به خویشتن خویش پیوند میداد ، و هفت حاله ی نقره تاب از جنس حریری ناپیدا و ماورایی از خط عمود مُهره های کمر تا به چندین قدم عقب تر ادامه داشت و در بین زمین و هوا همچون موج های زلال و رویایی در نوسان است

 ، کمی به جسم و کالبدی که از جنین بدنیا آمده و گریان توجه کردم ، بین دو راهی گیر کردم ، من حین سفر خودم در کاينات هستم و باید به راهم ادامه دهم ، اما

این کالبد بی من ، از هفت حاله ی نقره ای رنگش جدا میشود، یا بلکه شاید بلعکس.

بی هفت حاله ی حریر و نامريی ست که من از بَندِ اسارتِ این جسم و تن آزاد و رها میشوم. 

این هفت حاله ی حریر مانند بی جِرم و وزن همچون حرف ربطی ست بین من و این تن. 

شخصی ست با تن پوشی سفید و بلند بنام جراح ، که در بدوه ورود به دنیا به پیشواز آمده است ، و ظاهرا زیرلب چیزهایی را پچ پچ میکند برای پرستارانی که دوره اش کرده اند و همگی دهانبندی سفید بر دهان دارند جزٔ یکی  

جراح بروی چشمانش چیزی غریب گذارده و از پشت سطح شفاف و بی رنگش نگاهش را به بند ناف جنینی دوخته که نوزاد را به مادر متصل کرده جراح با لحن جدی و خشک میگوید

_ انبر و قیچی استریل بندناف 

سپس دستش را در برابر شخص کناری دراز میکند ، بسرعت ابزاری را در دستانش میگذارند ، جراح بند ناف را که جدا میکند در یک عان و ناغافل درد فیزیکی و جسمانی ای که از درک و شعور من به دور است به نیمه ی اثیری ام وارد میکند ، و از صدای آزار دهنده ی جیغ و گریه ی جسم نوزادم تمام سکوتی که در فضای اتاق حاکم بود جر میخورد ، من نمیخواهم اینجا باشم ، اینها یکسری موجود و جاندار بروی کره ی خاکی هستند که از تغذیه ی مواد غذایی که بروی سیاره شان یافت میشود برای جسم اثیری شان عضله و گوشت و استخوان ساخته اند و تن پوشی از پوست و موی و ناخن بر آن پوشانده اند ، و چنان در آن غالب نسیه و اجاره ای به خود غرره و مسخ گشته اند که گویی تا ابد ساکن و مالک این کالبد سنگین و مادی خواهند ماند. ظاهرا این آدمک ها تمام توانایی های ذاتی شان را از یاد برده اند ، و حتی حس سبک بالی و رهایی در بیکران آبی آسمانی را ز یاد برده اند ، هرچند که این جسم های زمینی و مادی ، امکانش نیست تا اینگونه بی مرز و محدوده در کاينات پرواز کرد .

مقصر نیز کسی نیست ، چون صاحب خانه ی تمامی این مستاجرین ، زمین نام دارد ، و بر زیر سقف ابی مشترک آسمان ، چند صباحی را اجاره نشین هستند و سپس باید جسمی ک به امانت از این کره ی خاکی گرفته اند را بدان پس دهند و باز خویشتن حقیقی خویش را بی جسم اثیری و فانی بازیابند و به مسیرشان ادامه دهند ، برخی حتی آنچنان سرگرم و مشغول روزمرگی ها میشوند ک از یاد میبرند سوی نور باید رفت .

در همین حین درون اتاقک سفیدپوش جراحی درون زایشگاه ، و در مرکز کانون توجه هات ، هیچ کس قادر به دیدن و مشاهده ی عینی و شهودی من نیست ، زیرا همگی با تکیه به چشمان اثیری کالبدشان قصد دیدن میکنند و چشم دل را از یاد برده اند ، 

سکوت .

گریه ی نوزاد قطع شد 

سکوت

به یکباره حاله های حریر مانند نقره تاب یک به یک از جسم اثیری نوزاد گسسته و جدا گشتند ، تا که آخرین باله ی حریر مانند نیز بکلی جدا گردید و من باز رها گشتم. ، گویی هزاران کیلوگرم وزن از روی دوشم کاسته شده بود ، باز از لمس حس رهایی و سیک بالی چنان احساس لذت بخشی بر روحم دمیده گشت که تا به سقف اوج گرفتم ، ناگه توجه ام به تکاپوی درون اتاق و پرستاران جلب شد ، صدای بوق ممتد اخطار دهنده ای بر لحظات جاری شد ، برایم کاملا عیان بود که آن نوزاد در خلا من از زندگی خارج خواهد شد ، اما خب این میان ، دلیل جدایی حاله های نقره تابی که از نوزاد گسسته و جدا گردیده من نبوده و نیستم ، پس دلیلی بر دخالت بر خواست خدا ندارم ، من اصلا گوشه ی اتاقک جراحی تکیه به خلوت تنهایی ام زده بودم و به 

گریه ی عجیب و روحخراش نوزاد گوشدل سپرده بودم که ناگه گریه قطع و پیوندها گسسته شد و من از پیوستگی ام با جسم نوزاد نو رسیده رها گشتم. 

 

(دکتر جسم بی جان نوزادی که از نفس افتاده را از مچ پا گرفته و سرو ته بلندش میکند و چند ضربه به کمرش میزند ، تا مواد و مایعات جنینی کاملا از بینی و حلق و دهانش خارج گردید و نفسی به ریه های کوچکش مکیده و سپس قلب کوچک و تپش های پی در پی که سبب پیوند و اتصال من به جسم کوچکی شد که اکنون خانه ی من است

میگویند که جسم ها قادر به سفر در زمان و مکان بشکل همراستایی نیستند ، چطور ممکن است که چنین محدود باشد؟. اما من هربار از حوادث پیشرو باخبرم و سعی به نجوای بیصداو ندایدرون میکنم امادریغ هیچ راه گریزی از تقدیر نیست. 

نمیدانم چرا یک زمان هایخاصی در مکانی خاص یک حادثه ی عجیب وپر حکمت در کمین نشسته ، و هراز گاهی به آنان بر میخوریم ، اما جسم ان کودک که اکنون سی ساله شده ، بتازگی بوجود تقدیر شک کرده ، اما من حتی نتوانسته ام از کارش سردر اورم ، 

منظور از من ، این منه در من است . 

خویشتن خویش 

 

تصادفی رخ داده 

دربیمارستان و زیر دستگاه اکسیژن

 

ماسک عجیبی گذاشته و از دو طرفین با دسته های باریکی تا پشت گوشش پیشروی کرده صورتش تجهیزاتی ساختگی و غیر معمول نصب کرده که باقی هیچ کدام ندارند ، تن و جسم با این رنگ عجیبش که همچون انعکاس رایحه ی معطر خوشبختی ست ، پرتو تابش نور خفیف ماهتاب (مهتاب) بر بستر احساس است  

چون تمام پیوست های زمینی جدا و فرسوده شده و چیزی نمانده به رهایی از این کالبد 

احساس سبکی عجیبی میکنم

 

بسوی نور باید رفت 

 

بازگشت همه بسوی اوست.

 

 

شهروز براری صیقلانی 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها