محل تبلیغات شما

 منیره و بارداری . 



 

 

 

نویسنده: شهروز براری صیقلانی

 منیره با ابروهایی پر و پشت لبی پرتر از آن ، شالی را شه دور سرش پیچیده بود، روی راحتی چرمی نشسته بود، به صحبت های زن های کنارش گوش می کرد و نگاهش از دهانی به دهان دیگر حرکت می کرد. و زیر لب این جملات را می گفت و نحوه گفتنش را توی ذهنش تمرین می کرد

دا

 میخوام حامله بشم، یعنی باید حامله بشم”

زن های با شکم های برآمده مثل توپ از کنارش رد می شدند و هر یک خبر از وقت زایمان خود می دادند. یکی دو مرد هم برای همراهی و نازکشی همراه همسران خود آمده بودند.

پیرزن پرحرفی که یک چشم نظرهم به روسری اش وصل بود و خال گوشتی روی لپش  ، کنارش نشسته بود.  همراه عروس پا به ماهش آمده بود و مدام  از سختی های داشتن بچه و بی وفا بودن آنها در این روزگار می گفت، که زنی در جمع با صدای بلند حرفش را تایید کرد:

-بزرگ کردن بچه اگه اسون بود که

با درد زایمان

شروع نمی شد. زن بدون آرایش بود و صورت ورم کرده ای داشت . تک و توک سفیدی ریشه موهایش معلوم بود . دستی بر کمر  و دستی روی شکمش از مشکلات دو فرزندش می گفت و با اشاره به شکمش از وجود ناخواسته سومی شاکی بود.

منیر حوصله شنیدن این حرفها را نداشت و دوست داشت سریع تر نوبتش شود . پیرزن سربرگرداند تا علت حضور منیر را جویا شود در حالی که  دکمه پالتویش را بازمی کرد بی مقدمه  گفت:

-این گر گرفتن تنم از همون هشت سال پیش  که یائسه شدم شروع شدم. تو که نشدی هنوز شدی؟ شدی؟

منیر با این که می دانست اغلب دو سه سالی بیشتر از سنش نشان می دهد ولی با سوال پیرزن عرق سردی پشتش نشست و

شروع کرد به تند تند پلک زدن .هر وقت موضوعی ناراحتش می کرد به همین حالت می افتاد. همیشه  از تغییر موقعیت خود فراری بود. اولین بار هم در چهارده سالگی خونریزی دردسر ساز نه هر ماه که به سراغش آمد حس بدی داشت .وقتی احمد  او را از دنیای دخترانه اش به نگی پرت کرد هم حس خوشی نداشت. همین طورحس خوشی برای رسیدن به یائسگی نداشت. هنوز خود را جوان می دید و با این که چند سالی نمانده بود باورش نمی کرد.

ولی  برای فرار از جواب دادن” ببخشید” آرامی گفت و پیش منشی رفت و خود را با بروشور های روی میز سرگرم کرد. پیرزن هم با نگاهش او را تا پای میز دنبال کرد و خود را به صندلی کناری اش رساند و سر صحبت را با دیگری باز کرد.

با اشاره منشی به سمت در اتاق پزشک رفت . سالها با دکتر نریمانی آشنا بود .دکتر نریمانی به احترامش بلند شد و با هم دست دادند و منیر روبرویش نشست. قبل از احوالپرسی های مرسوم منیر خیلی سریع و بدون مقدمه چینی گفت

من میخوام حامله بشم!یعنی باید حامله بشم. الانم اومدم هر ازمایش و توصیه ای که نیازه انجام بدم.

دکتر نریمانی لبخندی کنج لبش انداخت و گفت

-حالا حاضر شو معاینه بشی. چه خبره ! همین طور فیتیله بالا و بی ترمز داری میری؟

-جدی میگم

-خوبی تو؟احمد چی میگه؟اونم راضیه؟،

احمد خبر نداره!

-به قول مامانم گل شما زن و شوهر رو از یه تغار برداشتند . پارسال اومدی گفتی دادخواست طلاق داده و تصمیمون جدیه. حالا این جوری. اینا رو بیرون مطب هم می تونستیم با هم حرف بزنیم . اومدی وقت این بنده خداهای رو گرفتی

-ببین شوخی نمی کنم

-پارسال یادمه گفتم  تو الان چهل و خرده ای سنته چه وقت جدایی الانم میگم تو این سن حاملگی ضرر داره ،پوکی استخوان و هزار تا چیز دیگه که تو از من بهتر می دونی

پس از سکوت کوتاهی از پشت میزش بلند شد وکنار منیر نشست.

چت شده؟سرحال نیستی!چیزی شده؟

منیر بغضش را فرو خورد وبه اشک حلقه زده شده  اجازه فرود نداد.کمی این پا و اون پا کرد و گفت

چه جوری بگم که دلم داره اتش می گیره میثم سه هفته پیش کم کم دچار مشکل حرکتی تو پاهاش شد

منیر  لرزشی در صدایش افتاد ، ادامه داد:

حالا هم  کامل فلج شد .دکتر هام هنوز علتش رو نفهمیدند!

لبخند روی صورت دکتر نریمانی ماسید و با سکوتش دنبال کشف بیشتری بود.بغض امان منیر را نداد و اشک ها مانند شیر آبی که بعد از قطعی با فشار بیرون می آید بیرون ریخ

و روی شال آبی رنگش لکه انداختند.

همان طور که با پشت دستش اشک را پاک می کرد گفت :شنیدم اگه بچه دار بشم و از خون بند ناف بچه ام استفاده کنم شاید بشه کاری کرد. خودمم در همین حد می دونم.ولی من باید حامله بشم .

دکتر هنوز دنبال کشف بیشتری بود و سکوت کشداری برقرار شد. می دانست منیر از ترحم و دلسوزی های نمایشی هم خوشش نمی آید.

منیر با گریه کمی آرامتر شده بود و فقط به حامله شدن فکر می کرد. یاد اولین بار که سر میثم حامله بود افتاد .۱۵ سال پیش بود شکم بر آمده اش را از همه پنهان می کرد و خجالت می کشید . این بار هم در آن سن به دنبال راهی بود برای پنهان نگه داشتن شکم! همان طور که سالها کل زندگی اش را از همه پنهان کرد.

به راضی کردن احمد و آشتی با او فکر می کرد . آیا می توانست او را ببخشد که با زدن برچسب  سرد مزاجی سالهاست با او کاری ندارد و جفت تنش را همیشه بیرون از خانه پیدا می کند ،  ولی مثل همیشه میثم تنها بهانه زندگی اش بود.

 

کلاس داستان نویسی شهروز براري صیقلانی 

تیرماه1392


 

 

داستان بلند برتر ، عبه. صفحه110 شهرخیس.

شهروز براری صیقلانی اثر پستوی شهر خیس. صفحه 7 _ 17

داستان کوتاه شماره 10 _ 11 _ 12 از شهر خیس

هم ,منیر ,های ,حامله ,اش ,روی ,می کرد ,بود و ,کرد و ,و با ,دکتر نریمانی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دهه فجر