قسمتی از اثر داستانی شهر خیس
صفحه 108
د. چند پرده بالاتر. دور از چشمان منتظر مهربــــــانو، -غروب به آخر هفته رسیـــــده ، آنگاه که روشنایی غروب کند ، تاریکی جمعه شب از روبرو خواهد رسید . پسرکــ خانه به دوش ،به قبرستان شهر رسید. -صدای جــــیکـ ـجیکــــ گنجشــــکهایی بروی شاخه ای خشکـــیده . ٬_چهرهی آشنایِ خودش و انعکاس بروی سنگ گرانیتی. ٬_عبور خاطرهای ناخوانده در یاد. ٬_رقص شعله ی شمع در بــاد. ٬_سکوت مات و مبهوت بر چهرهی پسرک، تعبیر یک فریـاد . ٫٬_نگاه پـُرعَطَشِ گلدانها به بطری کوچکـ آب . ٫٬_نفسهای آخـَر یک گل شمعدانـــی ، با ریشهای بیرون از خاک. ٫٬_مَــردُمانی غمزَده و خُـــرافاتی. ٬٫_تعارفــ و پخش حَلوای خیراتی. ٫٬_صدای تَلٓاوَت آیــٰات قُـــرآنــــٓی ٬٫_ظهــور مردی قرآن بدست ، از پشت سـَـر. ٫٬_هجوم عطــر مشهد به بوی گُـلآب، ٫٬_عبور لنگـ لـــنگان پیرمردی عصا به دست. ٫٬_همراه با فحش هایــی در زیرلب . ٬،٫ـــ چهرهی خاکستری و دودگرفتهی جَوانــکی بـیکار و بیمار ٫٬ــ٬ روسـَـری رنـَـگ رفته و آفتاب سوختهی دختری گُـــلفـُروش ،ــ رقابت بین نالههای برتر و زَجـه های پُرغــــَـم، درون مداحــان وِلگَرد ،ــــ٫ وَزِشِ نَـسیم پاییــزی و فَـرار شُعله ی لرزان شمع. ،ـ٫ خندههای کودکانهی دختربچه ای سرخوش از دور دست ٬ــ٫ شاخه گلــی بیخـار به اسم گلایل و فرجامی تلخ، پر پر شده بر تن سرد سنگ قبری جوان ، ‚٬ــ،سرقت دبهی سوراخ آب ، برای چند لحظه از قبر همسایه. __سوشا نگاهی به آسمان میکند و رسیدن شب را میبیند ، و راه می افتد . در مسیر برگشت ، از یک عابر ، ساعت را میپرسد؟ اما گویا صدایش را نشنید. زیرا بی اعتنا از کنارش عبور کرد. سوشا ، سرایستگاه اتوبوس ، از فردی که چشم انتظار اتوبوس نشسته ، ساعت را میپرسد! اما اینبار نیز پاسخی نمیشنود. سوشا از دکه ی کوچک رومه فروشی ، تقاضای چند بلیط برای اتوبوس درون شهری را میکند. مرد داخل کیوسک ، بی اعتناء به تقاضای سوشا ، به تخمه خوردن و گوش دادن به رادیو ، ادامه میدهد. سوشا اینبار ، محکم با انگشتش به شیشه ی کیوسک میکوبد ، و تقاضای بلیط میکند. مرد با چشمانی متحیر ، و نگاهی متعجب ، از روی صندلی اش ، بلند میشود ، و از درب کوچک کیوسک بیرون می آید ، و سمت سوشا میرود ، سوشا چند قدم عقب میرود و منتظر واکنش طرف مقابل میماند. صاحب کیوسک ، اطرافش را نگاه میکند ، گویی دنبال چیزی میگردد، صدای ترمز اتوبوس شنیده میشود ، سپس سوشا سمت درب اتوبوس میرود ، دربها باز میشوند ، و سوشا سوار میشود ، جایی برای نشستـن نیست ، او سرپا میماند از نفر کناری ، مسیر و مقصد اتوبوس را سوال میکند، اما پاسخی نمیشنود. و سوشا سرش را به حالت تاسف تکان میدهد.
او درون قاب آیینه خیره میماند ، کمی اینسو و آنسو میکند گردنش را !. چشمانش از شدت تعجب منبسط میماند ، او درون تصویر آیینه دنبال خودش میگردد ، اما! نیست که نیست .
او سراسیمه از جایش بلند میشود و از درون اتوبوس خودش را به حاشیه ی خیابان شیک می اندازد ، کمی به خودش دقت میکند ، اما هیچ زخم و خراشی بر نداشته ، احساس درد و کوفتگی نمیکند ، صدای غرش رعد و درخشش نور آذرخش برق مانندی ، دل آسمان را میشکافد . و آسمان قیرگون رو پیش چشمان مضطربش به دو نیم جر میدهد ، قطرات باران شروع به باریدن میکند ، و او .
آیا خیس خواهد شد؟
مفهوم خیس شدن از یادش رفته ، زیرا هیچ حسی را لمس نمیکند ، نه گرما ، نه سرما ، نه خراشیدگی و زخم ، نه عطر ، نه خستگی ، نه تشنگی ، او سوی جرعه ای از نور ، پر میکشد و هجرت میکند .
و اما. در پستوی کوچه اصرار
صفحه 110 شهر خیس از شین براری نشر منثور مجد . پوررستگار گیلان .
داستان بلند برتر ، عبه. صفحه110 شهرخیس.
، ,سوشا ,میکند ,٫٬ ,اتوبوس , ,، و ,، نه ,، از ,میکند ، ,میشود ،
درباره این سایت